به گزارش خبرنگار سرویس قرآن و معارف پایگاه صهیونپژوهی تیه، حجت الاسلام و المسلمین سید ابراهیم حیدری از اساتید حوزه علمیه و از مشاوران موفق مدارس عملیه است و سالهاست در زمینه اخلاق فعالیت مینماید. گستره فعالیت ایشان به حدی است که همواره در مدارس عملیه، از مشاوران راهگشا برای طلاب بوده و توانسته در دل رهجویان مکتب امام صادق علیه السلام موفق باشد. ایشان از سال 85 از طرف معاونت تهذیب حوزه، در جهت مشاوره طلاب در رشته اخلاق، ازدواج و خانواده مسئولیت یافت. نزدیک به هفده سال هم شاگرد درس خارج فقه و اصول آیت الله سبحانی و آیت الله مکارم شیرازی و وحید خراسانی میباشد و پنج سال نیز شاگرد درس تفسیر استاد معظم آیت الله جوادی آملی است. متن زیر مصاحبه اختصاصی پایگاه صهیونپژوهی تیه با ایشان است.
ابتدا جا دارد رحلت پیامبر اسلام و شهادت سبط اکبر نبی امام حسن مجبتی علیهم السلام را تسلیت عرض کنم، پیغمبر اکرم(ص) در سال پانصد و هفتاد میلادی که اول عام الفیل بود، در مکه به دنیا آمد و پدر بزرگوارش عبدالله، مادر مکرم ایشان آمنه بود. در رحم که مادر بود، پدر بزرگوارش را از دست داد، شش ساله بود که مادرش به رحمت خدا رفت و در هشت سالگی جد بزرگوارش عبدالمطلب به رحمت خدا رفت. [که هر سه به طرز مشکوکی از دنیا رفتند] در سن هشت سالگی تحت کفالت عموی بزرگوارش ابوطالب، پدر امیرالمومنین علیه السلام قرار گرفت، ایشان حدود بیست و پنج ساله بودند که یکی از زنان مطهره و مکرمه و از ثروتمندترین زنان منطقه حجاز، یعنی حضرت خدیجه، این قابلیت، لیاقت و شایستگی را داشت و با ایشان ازدواج کرد.
ثمره ازدواج ایشان با حضرت خدیجه شش فرزند بود، دو پسر به نام قاسم و عبدالله که طاهر و طیب هم میگفتند و چهار دختر به نامهای رقیه، ام کلثوم، زینب و حضرت زهرا سلام الله علیها. پیغمبر اکرم(ص) در چهل سالگی مبعوث به رسالت پیغمبری شد و زمان بعثت هم بیست و سه سال بود که سیزده سال در خود مکه بود و پیغمبر تلاش زیادی برای هدایت بشریت و مردمان آن زمان داشتند که متاسفانه به دلیل نداشتن نیروی انسانی، قدرت دفاعی و نبود آزادی بیان از طرف سران کفر ونفاق، موفقیت کمتری داشت، در ان دوران، عدهای (بیش از دویست نفر) مسلمان شدند و ایمان آوردند.
این عده، به خاطر ترس از جانشان در مقابل مشرکین، از طرف خداوند دستور مهاجرت به حبشه را پیدا کردند، تا اینکه در سال دوازدهم بعثت، زمینه هجرت پیغمبر مکرم که درود الهی بر او و خاندانش باد، ایجاد میشود. یعنی شخصی به نام اسعد بن زراره به مکه میآید و بعد از آن زمینه هجرت از طرف مردمان یثرب به وجود میآید. پیامبر در سال سیزده هجرت از مکه به مدینه هجرت میکنند و ده سال از زمان بعثتشان در مدینه بود که الحمدلله با حمایت مردمان انصار، مدینه النبی و مهاجرین که بعدا از مکه به پیغمبر ملحق شدند، همچنین و مهاجرینی که از حبشه آمده بودند، اینها پیغمبر را یاری کردند و حکومت نبوی تشکیل شد تا اینکه در سال ابتدای یازده هجری پیغمبر اکرم با اکمال رسالت و اتمام دین خودش و رضایت دین از طرف خداوند و جریان غدیر، به رحمت خداوند رفتند.
بنده لازم است چند مقدمه را یادآوری کنم:
مقدمه اول این که وقتی که انسان و شخصیتی چون حضرت آدم و حوا پا به عرصه زمین گذاشتند و طبیعی است در مقابل انسان، شیطان هم بود که قران کریم هم بدان اشاره میکند: إِبْلیسَ أَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرینَ (سوره بقره آیه 24) ابلیس سر باز زد و تکبر ورزید، (و به خاطر نافرمانی و تکبرش) از کافران شد.
وجود شیطان و شیاطین اساسا برای عند الامتحان یکرم المرء او یهان است [یعنی: نزد امتحان گرامی می شود مرد یا خوار میگردد] یا قران کریم میفرماید: أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا ُفْتَنُونَ (سوره عنکبوت، آیه2) آیا مردم گمان کردند همین که بگویند: «ایمان آوردیم»، به حال خود رها میشوند و آزمایش نخواهند شد؟ وجود شیطان و شیاطین اساسا برای امتحان ما انسانها بوده و هست و الا بهشت و جهنم خیلی معنا نداشت، بهشت را باید کسانی بروند که در این دنیا مصداق این آیه باشند: لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً (سوره کهف آیه7) آنان را بیازماییم که کدام یک از آنان در عمل نیکوترند.
مقدمه دوم: در قران کریم دارد که اساسا کل انبیا آمدهاند وَ لَقَدْ بَعَثْنا فی کُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ (سوره نحل، آیه 36) ما در هر امتی رسولی برانگیختیم که: «خدای یکتا را بپرستید و از طاغوت اجتناب کنید!» کل انبیا آمدند و برای هر امتی پیامبری فرستادیم تا دو کار عمده را انجام بدهند؛ مردم را بنده خدا کنند و نه بنده شیطان، دوم اینکه اینها را از طاغوت برهانند.
طاغوت دو قسم است: یک وقت طاغوت درون و شیطان درون است، زمانی هم شیطان بیرونی، به تعبیر آیت الله بهجت رحمه الله علیه که فرمود: اگر شما در مقابل طاغوت درون و هوای نفس پیروز شوید، طاغوت بیرون خیلی قدرتمند نیست.
در مورد طاغوت درون از خود پیغمبر (ص) بگوییم، وقتی که یاران بعد از جنگ موته با آن همه سختی و گرفتاری روزانه با یک خرما و جرعهای آب سر میکردند، زمانی که آمدند و پیغمبر به استقبالشان رفت، فرمود که شما در این جهاد اصغر پیروز شدهاید ( علیکم بالجهاد الاکبر) قیل یا رسول الله من جهاد الکبر؟ ای پیامبر، این همه سختی و گرفتاری, بهترین از یاران شما و عزیزان شما چون جعفر طیار شهید شد، زید بن حارثه پسر خوانده شما شهید شد، بعد این جهاد اصغر نام گرف؟ پس جهاد اکبر چیست؟ فرمود علیکم بالنفس! جهاد اکبر با نفس شماست که إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی (سوره یوسف، آیه 53) نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر میکند مگر آنچه را پروردگارم رحم کند!
پیغمبر ما هم از قاعده مستثنی نبود، ایشان هم آمد تا اینکه مردم را دعوت به بندگی خدا کند و آنها را از هوای نفس و طاغوت درون و برون برهاند، اتفاقا در تاریخ دو واقعه این چنینی هست که نشان میدهد پیامبر این بیان را هم در مکه، مقابل مشرکینی داشتند که ایمان نمیآوردند و هم در مدینه زمانی که اصحابشان ایمان آوردند، ولی پیغمبر گوشزد میکند و توجه میدهد. یکی همان ابتدای بعثت پیغمبر اکرم که آزادی بیان در جهت رسالت این آیات را نداشتند، ولی با این حال به اطراف خانه خدا، مقام ابراهیم و حجر اسماعیل میرفت.
در یکی از این زمانها که ابتدای بعثت پیامبر بود، یعنی سه سال بعد از بعثت که علنی شد, پیغمبر کنار سنگی رفت که در کنار صفا بود و به زبان عرب آن وقت کلمه وا صباحا زنگ خطر و هشدار بود. وقتی که عربها این کلمه را شنیدند، دور شخص جمع میشدند که چه خبر است؟ دشمن به شما حمله کرده؟ عدهای اطراف پیغمبر جمع شدند و گفتند که محمد چه میخواهی بگویی؟ این خبر ناگوار چه هست؟ پیغمبر فرمود که اگر بالای این سنگ یک دیدهبانی باشد و دیدهبان خبر از دشمن به شما بدهد، شما چه میکنید؟ گفتند: طبیعی است، آماده میشویم در مقابل دشمن بجنگیم، فرمود که آن دیدهبان من هستم و از طرف خداوند در جهت هدایت شما و سعادت دنیا و آخرتتان آمدهام.
اینجا بود که ابولهب عموی پیغمبر در مقابل ایشان ایستاد و گفت که محمد چه میگویی؟ هذیان میگویی؟ ما را برای همین جمع کردی؟ در تاریخ دیدهام، زمانی که پیغمبر به اصحاب خویش از انصار و مهاجر در مدینه فرمود که اصحاب من، انصار و مهاجر! این کوه که در مقابل شماست چیست؟ عرض کردند یا رسول الله! ابوقبیس. فرمود اگر بالای کوه ابوقبیس یک نگهبان باشد و دیدهبانی کند، سپس بیاید و خبر بدهد که دشمن آن طرف کمین کرده و هر لحظه ممکن است, وارد شهر شود شما چه کار میکنید؟ عرض کردند یا رسول الله! طبیعی است، ما هم مجهز به سلاح جنگی میشویم و به محض اینکه وارد کوه شدند، اینها را به درک واصل میکنیم و نمیگذاریم وارد شوند.
فرمود: آن دیدهبان من هستم و از طرف خداوند آمدهام تا به شما هشدار دهم که إنّ الشیطان لکم عدوّ، شما دشمن یا دشمنانی دارید، لذا در طی سیزده سال زمان بعثت پیغمبر در مکه, پیامبر همواره در مقابل مشرکین و کفار مبارزه میکرد، مبارزه فقط مبارزه با شمشیر فلزی نبود و این مسئله به دو دلیل وابستگی داشت: اول نیروی انسانی و قدرت دفاعی نداشتند، دوم آزادی بیان نداشتند. پیامبر نمیتوانست با مبارزه از طریق شمشیر تعلیم و تربیت نماید، کار ایشان هدایتگری بود، مبارزه پیامبر از طریق طبیب دوار گونه بود که در کوچه و پس کوچهها میرفت و به دنبال درمان میافتاد.
به عموی پیغمبر عرض کردند که این پسر برادرت چی میگوید؟ بیایید این جوان، بهترین جوانان عرب است, این را به پسر خواندگی قبول کن و محمد را تسلیم ما نما، یا اینکه ما زنی به این جوانت بدهیم، مقام میخواهد؟ جایگاه میطلبد؟ هر چه میخواهد ما به او میدهیم، ابوطالب وقتی جریان را به پیامبر رساند، ایشان فرمود: عموجان اگر اینها خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار بدهند، هرگز دست از هدایت برنمیدارم، خیلی زیباست. من همیشه این را بالای منبر میگویم که در جنگ بدر وقتی پیامبر اکرم پیروز شدند و مسلمانان هفتاد نفر از مشرکین را کشتند و هفتاد نفر را هم اسیر نمودند، زمانی که اسرا را میبردند پیغمبر روی تپهای ایستاده بود و حالت تبسمگونه و خندان به اینها نگاه میکرد، یکی از این اسرا از کنار پیغمبر گذشت و گفت محمد ما را اسیر کردی و به صورت ما میخندی؟ پیغمبر فرمود: خنده من به خاطر اسارت شما نیست، خنده من برای این است که میخواهم شما را دست بسته وارد بهشت نمایم، از این میخندم. لذا اینجا هم فرمود، عمو جان اگر اینها خورشید را در دست راست من و قمر را در دست چپم قرار دهند، هرگز دست از هدایت بر نمیدارم.
آن مرد یهودی هر روز که پیامبر میرفت، خاک را بر روی سر ایشان میریخت ولی پیغمبر بر اساس قاعده وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ (سوره نور، آیه 22) [بخشش نمایند، کوتاهی نکنند و بر ترک آن سوگند نخورند و باید (از بدزبانی و بد خلقی آنان) عفو کنند و درگذرند، آیا دوست ندارید که خدا شما را ببخشاید؟] تا اینکه این یهودی مریض شد، کسی فکر نمیکرد پیامبر به عیادتش برود، و لذا به عیادتش رفت، همین رفتن موجب هدایت آن یهودی شد و امثال اینها، تنها مبارزه پیامبر با لجاجت و تعصب مشرکین فقط نبود، بلکه مبارزه با جهل، فقر، تنبلی و بی حرکتی آنها نیز بود. در طی سیزده سال بخشی از مبارزه، اگر از طریق تعلیم و تربیت بود, بخش دیگرش از طریق معجزه بود. معجزاتی که نشان میداد, ایشان پیامبر است.
معجزه چیست؟ قران کریم فرمود: آیه بیاورید اگر میتوانید، کرارا در قران کریم به آن اشاره کرده است، باز اینها چون کوردل، دنیا طلب و متعصب بودند، لجاجت داشتند، حتی ابوسفیان و سایرین شبانه میآمدند کنار خانه پیامبر و صدای قران را گوش میکردند، بدون اینکه خبر بدهند, در بین راه همدیگر را میدیدند و میگفتند اگر عربها متوجه شوند، ما را مسخره میکنند، شب اول، شب دوم، شب سوم, سپس آنجا دیگر از همدیگر پیمان گرفتند که دیگر نرویم, یعنی اینقدر ته دلشان میپذیرفتند، اما لجاجت نمیگذاشت. با این حال وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَساراً (سوره اسراء، آیه 82) و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است برای مؤمنان، نازل میکنیم و ستمگران را جز خسران (و زیان) نمیافزاید. باران در طبع لطافتش خلاف نیست، در باغ لاله روید و شوره زار.
زمانی که پیغمبر اکرم وارد مدینه شد، دو قبیله اوس و خزرج با رؤسای قبیلهای چون سعد بن معاذ و سعد بن عباده که عمو زادگان هم بودند و بیش از صد و بیست سال با هم ارتباط داشتند، البته اشاره کردم که اسعد بن زراره از جمله رؤسای خزرج بود، وقتی که در مکه نزد ابوسفیان، ابولهب و ابوجهل و امثال این ابوها رفته بود، از اینها تقاضای اسلحه کرد و گفت که ما مقابل اوسیها اسلحه کم آوردیم، پاسخ شنید که شما بروید و حجتان را انجام بدهید، ما اسلحه را تهیه میکنیم و به شما میدهیم. منتها مراقب باش که کنار مقام و حجر اسماعیل یک فرد میانسالی هست و ایشان یک حرفهایی میزند که گویی سحر میکند. یا پنبه داخل گوش بگذار یا دستان و انگشتان را داخل گوش خود قرار بده تا صدایش را نشنوی و سحر نشوی.
اسعد میگوید من آمدم، همین که طواف میکردم، دیدم آقای میانسالی، خیلی قشنگ و زیبا چیزی میگوید و من نمیفهمم. یکدفعه به خودم نهیبی زدم که اسعد این چه کاری است که تو انجام میدهی؟ اگر حرفهای خوبی میزند، میپذیری و عقل میپذیرد، اگر چنانچه حرفهای درستی نمیزند, چه نیازی است که مسحور ایشان بشوی. وقتی پنبه را از گوش درآورد، سخنان پیامبر که کلام وحی و آیات الهی بود و درد مزمن او را می گوید، مداوا می کند. از برادر کشی میگوید چرا؟ از دفن دختران که چرا؟ از نفرت و کینه جنگ سخن به میان میآورد. خدمت پیامبر آمد و عرض کرد, شما مبعوث شدی؟ فرمود بله.
من مبعوث به رسالتم و اسعد همان جا مسلمان شد و زمینه دو عقبه اول و عقبه دوم را که یثربیها را آورده بود، فراهم کرد. عدهای آنجا مسلمان شدند و از پیامبر نماینده و مبلغ خواستند که آقا شما در مکه هستید، یک مبلغ بفرستید و ایشان جوانی چون مصعب ابن عمیر یک جوان بیست و یک ساله را فرستاد که قبلا مسیحی بود و بعدها مسلمان شد. قلب او مطمئن به ایمان شد، پیامبر او را فرستاد تا اختلافات را برطرف کند، به اینها درس قران آموخت و هم اولین نماز جمعه را در یثرب که بعدها شد مدینه النبی برگزار کرد. پیامبر ضمن اینکه مقدمات هجرت پیامبر از مکه به مدینه را فراهم کرد، وقتی که وارد مدینه شد با چند دسته از دشمنان مواجه شد.
ابتدا باز همان هوای نفس میشود و همواره نهیب میزد که در جریان جنگ موته و در جاهای مختلف پیامبر اشاره به هوای نفس مینمود و آیاتی را هم که از حالات و از زبان یوسف پیغمبر است إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی (سوره یوسف، آیه 53) نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر میکند مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! در دعای روز سه شنبه می خوانید أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِی خدایا پناه میبرم به تو از شر نفس خودم، بعد استدلال به این آیه میکند إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی و خودش ادامه میدهد در این دعا و میگوید به خاطر اینکه الشَّیْطَانِ الَّذِی یَزِیدُنِی ذَنْباً إِلَى ذَنْبِی، این شیطان و هوای نفس، کسی است که همواره گناه را هر روز بیشتر میکند.
تعبیری حضرت امیر دارد که شیطان زین لهم الجرائم, دنیا را در چشم ما زینت میدهد، پس یک شیطان درون بود و بخش بعدی شیطان بیرون! پیامبر با چند دسته بود، اول با خود مشرکین و کفار بودند. قسم دوم یهودیانی بودند که در اطراف مدینه، فدک، خیبر یا خارج از آنجا که چند قبیله بودند: بنیالنضیر، بنیقریظه و بنیقینقاع. جالب است اجداد اینها به این منطقه آمده بودند به امید دیدن پیغمبر موعود و بدان ایمان بیاورند و هم از حیث اقتصادی خیلی قوی بودند، هم فرهنگ بسیار خوب و بالایی داشتند, تورات در اختیارشون بود و دانشمندانی چون حیی بن اخطب، کعب ابن اشرف و دیگران که کاملا پیغمبر را میشناسند و قران میفرماید پیغمبر را از فرزندانشان بهتر میشناختند.
ولی زمانی که پیغمبر آمد، متاسفانه بعد از جریان تغییر قبله اول «بیت المقدس» ولی باز پیغمبر را مزمت میکردند، زمانی که تغییر قبله شد, عداوتشان بیشتر شد ولی با پیامبر پیمان بسته بودند که ما در قلمرو حکومت شما باقی میمانیم ولی در سال دوم یا چهارم هجری به بعد نقض پیمان و میثاق کردند که پیامبر هم با اینها مواجه شد.
قسم دوم از دشمنانی بیرونی پیامبر که همواره با آنها مبارزه کرد و جنگید و اینها را از منطقه بیرون کرد، قسم سوم منافقین بودند مثل عبدالله ابن ابی، ابن عامر و امثال اینها. عبدالله ابی کسی بود که قبل از ورود پیامبر بنا بود او را یکی از رؤسای قبایلشون بکنند، ولی زمانی که پیامبر آمد، ایشان دیگر نتوانست و از همان جا نفاق آنها گل کرد و در ظاهر گفت من مسلمان هستم ولی در خلوت به تعبیر قران به شیاطین میگوید من با شما میمانم و مسلمانان را مسخره میکنم پیامبر با این دسته از افراد که منافقین باشند مبارزه داشت.
قسم چهارم که قران هم میگوید همسران و فرزندان جزء عدو هستند، یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوًّا (سوره تغابن، آیه 14) ای کسانی که ایمان آوردهاید! [بعضی از همسران و فرزندانتان دشمنان شما هستند، از آنها بر حذر باشید.] میگوید همسران شما و فرزندان شما چه بسا دشمنان شما هستند، کما اینکه امروز هم میبینیم که شخصی به خاطر همسرش دست به هر کاری میزند. به خاطر فرزندانش که او را راضی نگه دارد، دست به هر کاری میزند، اسباب و وسیله گناه را برایش فراهم میکند و دشمنان دیگری که سلاطین آن وقت در زمان پیامبر، سلاطینی نبودند.
در جزیره العرب رؤسای قبایل بودند، ابوسفیان رئیس قبیلهای بود و سلاطین دنیا دو حکومت بود. یکی به تعبیر آیت الله جواد آملی قیاصره بود, قیصر روم. دییگری قطب کیاسره. ایشان میفرماید که کیسر و کسروی ایران که پیامبر با آنها بنای مبارزه نداشت. بیشتر جنبه هدایتگری بود و در سال ششم و هفتم نامهای نوشت، هم برای پادشاه روم و هم برای پادشاه کسروی ایران. در این نامه آنها را به وحدانیت خدا و رسالت خودش دعوت کرده بود، پس آنجا مبارزه خیلی مشاهده نمیشود و بیشتر جنبه هدایتگری بود. بله قران اشاره کرده وَلَقَد بَعَثنا فی کُلِّ أُمَّةٍ رَسولًا أَنِ اعبُدُوا اللَّهَ وَاجتَنِبُوا الطّاغوتَ (سوره نحل، آیه 36) ما در هر امتی رسولی برانگیختیم که: «خدای یکتا را بپرستید؛ و از طاغوت اجتناب کنید!» یکی از اهداف پیامبران اساسا بر این بود که با طاغوت درون و بیرون با هم مبارزه کنند.
به عنوان نمونه موسی پیغمبر در قرآن میخوانید که اذْهَبْ إِلی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغی (سوره نازعات، آیه 17) برو به سوی فرعون ، که او طغیان کرده است. منتها ابتدا با او با زبان نرم حرف بزن. چند دشمن خاموش هست. دشمنان خاموش همان جاهلیت بود، عربها چون جاهل و در زمان بربریت بودند، دختران خودشان را زنده به گور میکردند و پسران را برای خودشان افتخار به حساب میآوردند. عربها چون جاهل بودند و دست به کارهایی میزدند و همچنین فقر و بیچارگی بود که پیغمبر با این فقر هم مبارزه کرد.
مبارزات پیامبر با این دسته از مشرکان، دو دشمن به صورت کلی بودند، اول دشمنان سازمان یافته، تشکیلاتی، خط دهی میکردند، خطا نمیکردند، پیغمبر اغماض نمیفرمود و نمونهای از ماجرای بنیقریظه که عرض میکنم. دستهای دیگر دشمنانی بودند که تشکیلاتی نبودند، خط به افرادی نمیدانند، بلکه دشمنان شخصی داشتند. مشکل شخصی داشتند و خاک یا شکمبه شتر به طرف پیامبر میریختند ولی پیغمبر زمانی که به اینان دست یافت، هیچ وقت کینه به دل نگرفت یا عکرمه ابن ابی جهل در سال هشتم هجری وقتی مکه فتح شد، جزء این آیه میشود، فاقتلو حیث ثقفتموهم، اول فرمود کسی که وارد خانه یا زیر پرچم ابوسفیان شد، اینها آزادند و مشکلی ندارند، الیوم یوم المرحمه، سه چهار نفر را قرآن اشاره کرد که هر کجا گیر آوردید بکشید، یکی عکرمه ابن ابی جهل که در جنگ بدر و احد شرکت کرد.
ولی در سال نهم وقتی عباس عموی پیامبر این را گرفت و آورد، عرض کرد، پسر برادر! کسی پشت درب مسجد ایستاده است و بعد میخواهد مسلمان شود، پیغمبر فرمود کیست؟ عرض کرد عکرمه ابن ابی جهل! پیامبر نیامد که انتقام بگیرد، وقتی از درب مسجد خارج شد و آغوش باز کرد و فرمود السلام علیک اایها الراکب المهاجر، عکرمه توبه کرد. در سال چهار هجری با قبیله قطفان مبارزه کرد و در یکی از غزوات فرار کردند و رفتند بالای کوه! در همین لحظه باران آمد و لباس پیامبر خیس شد، پیامبر به دور از چشم اصحاب پیراهن خود را در آورد و عصارهاش را ریخت و روی درخت آویزان نمود و دراز کشید. یکی از قهرمانان قبیله بنی قطفان پیامبر را از دور دید.
کمین کرد و شمشیر برّنده در دست و روی سر پیامبر آمد، صدا زد که محمد، حال به من بگو چه کسی تو را از دست شمشیر برنده من نجات میدهد؟ پیامبر اکرم با اطمینان خاطر گفت الله. میگویند که این عبارت الله چنان رعب و ترس در دل قهرمان ایجاد کرد که دستش لرزید و شمشیر از دست افتاد، پیامبر شمشیر را گرفت و بعد فرمود حالا تو بگو که چه کسی تو را از دست شمشیر من نجات میدهد؟ نگاه کرد و فکر نمود که اگر بگویم بتها، آنها که شعور ندارند و اگر میخواستند کاری کنند برایش میکردند، گفت لطف و رحمت شما، پیامبر خندید، اینجا دشمنی به یک معنا خصومت شخصی پیغمبر با او شد.
اما دشمنانی که سازماندهی و تشکیلاتی بودند، هدفشان انحراف و اعوجاج مردم و تهی کردن از دین مبین اسلام است. مثل معاویه تزی داشت، یک دکترینی به تعبیر امروز میگفت تا میتوانید جوانان و مردم را از فرهنگ ناب و اصیل اسلام بیفرهنگ کنید تا بر گرده اینها سوار شویم. اینها نسبت به دین اصیل اسلام اعتقادی نداشته باشند و اگر یک روزی مردم نسبت به اصل اسلام با خبر شوند, معاویه ملعون میگوید روز مرگ خاندان بنیامیه است. طبیعتا میطلبد که پیامبر با اینها مبارزه کند. منتها در آن ایام به ظاهر مسلمان بودند، گرچه پیامبر هم اشاراتی میفرمود. ابوسفیان سوار بر شتری بود، معاویه و یزید پسر ابوسفیان جلودار. و دیگری پشت سر این شتر، آقا فرمودند بر راکب و راهق و سائق هر سه لعنت.
بعد فرمود: اگر روزی دیدید اینها و فرزندان ابوسفیان وارد مسجد من شدند و روی منبر من رفتند (فقتلوا) اینها را بکشید، چون وقتی اینها وارد عرصه شوند, سه کار انجام میدهند، بیت المال را جز انحصار خودشان، بندگان خدا را جزء بندگان و بردگان خودشان به حساب میآورند و دین خدا را هم مایه فریب خودشان! در جریان خیبر و مبارزه با یهودیان, سه دسته بودند: قوم بنیقطفان، اولین قومی بودند که با پیامبر درگیر شدند.
در سال دوم هجری به خاطر قتلی که در آنجا انجام شده بود، یک زن مسلمان آمده و در آنجا نشسته بود. ظاهرا پیراهنش را به یک درختی بستند تا این زن وقتی بلند شود، لباسش طوری بشود و اینها بخندند و مسخره کنند، مسلمانی آمد و جنگی شد، بعد این مسلمان را کشتند و پیامبر وارد عرصه شد. در مورد بنیالنضیر پیامبر زمانی که وارد دژ اینها شد تا کسانی از قریش کشته شده بودند و دیهای از اینها بگیرد، چون اینها هم پیمان پیامبر بودند. اینها در فکر کشتن پیامبر شدند و کسی را دستور دادند تا برود بالای ساختمانی و زمانی که پیامبر به زیر دیواری نشستند, با اصحاب خودش سنگ را بیندازند.
اینجا امین وحی جبرئیل به پیامبر خبر داد و پیام خودش را با یک ترفندی از آنجا بیرون کرد، به مدینه رفت و سریع یاران را گرفت و فرمود: من متوجه کار شما شدم, حیله شما شدم و دستور داد که از اینجا بیرون بروید و اینجا مقابله پیامبر با بنی النضیر روی داد. آنها گفتند: درست است که ما پیمان بستیم ولی نقض عهد نمودیم، ما از اینجا بیرون میرویم و لذا از اینجا بیرون رفتند. قوم بنی قریظه که بعدها همدست با بنی قینقاع شده بودند، از در جنگ با پیامبر وارد نشدند، چه زمانی؟ بعد از جنگ احزاب. جنگ احزاب در سال پنجم هجری اتفاق افتاد و چند حزب جمع شدند، کفاری از قریش نیز بودند. هم اطراف نجد، حجاز و بنی قطفان. همه جمع شده بودند، هم از بنیقینقاع وارد عمل شدند.
چندتا حزب شخصی به نام حیی بن اخطب که از بنیقینقاع یا بنیالنضیر بود. آمد به بنیقریظه گفته بود که آقای کعب بن اشرف ببینید, جنگ احزاب با پیامبر انجام شد و مطمئنا با ده هزار نفری که ما هستیم بر این آقا پیروز میشویم, شما این پیمان را بشکنید و با این آقا و با ما وارد عمل بشوید. ما از طریق جنگ و رو در رو با این آقا میجنگیم و شما وارد مدینه شوید و رعب و وحشتی در دل زنان و بعضی پیرمردان به راه بیاندازید و اموالشان را هم به غارت ببرید، ابتدا کعب بن اشرف نپذیرفت و گفت ما پیمان بستیم، بعد با حیله و مکری که داشت, بالاخره اینها پذیرفتند و یک دفعه متوجه شدند که به پیامبر خبر دادند.
گفتند: یا رسول الله! چه خبر داری؟ قوم بنیقریظه نقض عهد کردند و عدهای از مردانشان را به شهر مدینه فرستادند و رعب و وحشت ایجاد کردند, از جمله عمه شما صفیه از پشت، یکی از این مردان را به درک واصل کرد. جالب است وقتی که یکی از این مردان قدم میزد، آن زمان حصاری نداشت و عمه پیامبر به حسان بن ثابت که بعدها شاعر در جریان غدیر نیز بود. گفت که حسّان ببین، از یهودیان است و آدم ترسناکی میباشد. مثل اینکه برای هدف سوء آمده، وی گفت: من میترسم. از اینجا عمه پیامبر صفیه غافلگیر کرد. با چوب بر سر او زد و او را به درک واصل کرد. وقتی به پیامبر خبر رسید، تعدادی از فرماندهان خودش را با پانصد نفر از یاران فرستاد، وارد مدینه بشوید تا آنجا را حفاظت کنید. تا اینکه من بعدا خدمت بنی قریظه برسم.
ضمن اینکه دو سه نفر برای جمع آوری اطلاعات فرستاد. پیامبر هم عیونی داشت و میفرستاد در میان قبیلهشان تا ببیند واقعیت هست یا نه! شخصی به نام نعمان بن مسعود فرستاد که ببیند اینها قصد نقض عهد را دارند یا نه. متوجه شد نقض عهد کردند، لذا زمانی که پیامبر در جنگ احزاب عمر بن عبدود با امیرالمومنین درگیر شد، در مقابلش پیامبر فرمود: امروز کل اسلام در مقابل کل کفر قرار میگیرد. خدایا تو اسلام را پیروز کن، وقتی که عمر به درک واصل شد و اونها فرار کردند، پیامبر آمد نماز ظهر خودش را در مدینه خواند و فرمود که نماز عصر را در قبیله بنی قریظه میخوانیم.
پیامبر پیغام داد که شما دسیسه کرده بودید اینها مانند خیبر در قلعه را بستند، عدهای سنگ پرتاب میکردند و پیامبر را ناسزا میگفتند و فحش میدادند، حتی حضرت امیر اینها را میشنوید و طوری کرد و نمیخواست پیامبر بشنود. آقا فرمود که موردی نیست و این یهودیان که اهل لجاجت هستند و کینه توزند، قرآن راجع به آنها دارد که ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً (سوره بقره آیه 74) [سپس دلهای شما بعد از این واقعه سخت شد، همچون سنگ، یا سختتر! چرا که پارهای از سنگها میشکافد] پیامبر اکرم فرمود که من چارهای ندارم، جز اینکه باید با شما بجنگم یا باید خودتان را اسیر کنید. اینها در قلعه را بستند و آخرش به این صورت ختم شد.
خزرجیها چون از آن طرف بنیقینقاع را شفاعت کرده بودند و پیامبر قبول کرده بود. افراد بنیالنضیر گفتند: بروید, اوسیها دوست داشتند که رئیس قبیله اینها یا کسی بیاید از بنیقریظه هم وساطت کند، چون یک ارتباط سابق با هم داشتند. پیامبر فرمود: اینها چون قصد ترور و جنگ داشتند, نقض عهد و پیمان کردند, اینها قصدشان خطدهی، انحراف و کشتن مردم مدینه بود. آخرش گفتند که اجازه بدهید سعد بن معاذ بر اینها قضاوت کند, رئیس قبیله اوس بود و پیامبر فرمود: اگر سعد بن معاذ حکم کند شما راضی به حکم سعد میشوید؟ گفتند: بله یا رسول الله! سعد رئیس قبیله است.
اینجا در جنگ احد بود که ایشان مجروح شد و داخل خانه بستری بود، رفتند با همان بستر او را آوردند و پیامبر فرمود که سعد، انصار از شما میخواهند که شما وساطت کنید و هر حکمی از شما در مورد قوم بنیقریظه کردید، من راضی به امر حکم شما هستم. مورخین از جمله آقای سبحانی نکات زیبایی داشتند که وقت نیست. فقط در یک جمله اگر چنانچه من بخواهم تابع احساسات شوم، نمیتوانم قاضی شوم, در حالیکه پیامبر مرا قاضی کرد و قاضی باید تابع عقل خودش و شرع باشد.
سعد بن معاذ عرض کرد: یا رسول الله مردانشان را اعدام کنید، اموالشان را بین خودتان تقسیم کنید و زن و بچهشان را به اسارت بگیرید، اینجا بود که اوسیان ساکت شدند و پیامبر فرمود: حالا چه میگویید؟ عرض کردند یا رسول الله ما راضی به حکم سعد شدیم و سعد هم حکمش این شد، الان هم راضی هستیم. آنها در بین خودشان گفتند که ما چه کنیم یا اول زنان و بچههای خودمان را بکشیم و بعد برویم در مقابلشان بجنگیم یا اینکه نه ما اسیر شویم یا ایمان بیاوریم و مسلمان شویم. گفتند ما مسلمان نمیشویم. زن و بچه خودمان را اگر بکشیم، چنانچه زنده ماندیم چه کنیم؟
توجه کنید که اینقدر رحم هم نداشتند که گناهشان چیست تا آنها را بکشیم، در قرآن میفرماید: دلشان سنگ بود و زن و بچههایشان را میکشتند و آخرش هم اسیر شدند. پیامبر به یک نفر که ظاهرا مسلمان شده بود و زن و بچهاش را آزاد کرد، عده دیگری هم مسلمان شده بودند و بقیه مردانشون را همان جا اعدام کرد، ولی زمانی که کعب بن اشرف را اعدام مینمود، آنجا پیامبر اکرم به ایشان خطاب کرد که کعب تاریخ خودت را نخواندی؟ زمانی که اجداد شما از سرزمین شام حرکت کردند؟ صد سال قبل از من آمدند به این امید که آن پیامبر موعود را ببینند تا اینکه به این منطقه رسیدند و منتظر آن پیامبر موعود بودند.
اینها ندیده بودند و اگر او میدید قطعا ایمان میآورد. شما که فرزندان او و نوادگان او بودید، میدانستید و مرا میشناختید، چرا ایمان نیاوردید؟ گفت آقا من میپذیرم که شما همان پیامبر موعود هستید ولی اگر من مسلمان میشدم ترس مذمت یاران خودم را داشتم. این فرهنگ جهالت مردم بود، عدهای از یهودیان سه قبیله بنی قریظه، بنی النضیر و بنی قینقاع رفتند . وارد خیبر شدند. وارد سرزمین خیبر شدند که جریانات خیبر و ماجرای کنده شدن در قلعه توسط حضرت امیر روی داد، نتیجهای که من از این بحث میگیرم، پیامبر در عین حال که ارسلناک الا رحمه للعالمین بود، در عین حالی که پیامبر اکرم علیکم حریص بالمومنین رئوف رحیم بود، اما از آن طرف این پیامبر اکرم اشدا علی الکفار بود و در مقابل کفار، منافقین، مشرکین و یهودیانی که درصدد این بودند که جوانان را آن زمان را از اسلام تهی کنند و دین در مقابلشان شدیدا میایستاد و مبارزه میکرد.
|